خاکریز مقاومت
چه روز غمناکی خواهد بود، آن گاه که زمین آتش گرفته هویزه به سخن در آید و دردمندترین قطعه حماسه هشت سال عشقبازی را برای اهالی درد، واگویه کند. قصّه نیست، روایت یک واقعیت است؛ واقعیتی که در گمنام ترین روز تاریخ رقم خورد تا خاک سوخته هویزه به دامن میهن برگردد. هنوز حماسه یاران «حسین علم الهدی» ورد زبان اهالی شهر است؛ شهری که رهایی اش را مدیون دلاوری های حسین و یارانش می داند؛ مردانی که سرود سبز رهایی را در زیر شنی تانک های دشمن، فریاد کردند، مردانی که بیرق خونین رهایی را بر افق شهادت برافراشتند تا هویزه بماند، مردانی عاشورایی با همّتی بلند، مثل آسمان.
آن روز، بر این دشت، شاهدی جز خدا نظاره نداشت. حماسه ای در شرف وقوع بود که تاریخ را، قلم را و همه واژه ها را برای همیشه به تسلیم وا می داشت.
از همه گروه، تنها ده نفر باقی مانده بودند. پیکر هیچ یک از شهدا بر زمین پیدا نبود، همه به آسمان پر کشیده بودند.
... و در این میان، عروج آخرین ستاره، تماشایی بود؛ ستاره ای سوخته از آسمان عاشورائیان. از آنها که قاصدک ها، رقص کنان، عطر نامشان را به این سو و آن سو می برند، آنها که از پیشانی بند «یا حسین»شان عشق می بارید و از پیشانی بلندشان، آفتاب طلوع می کرد.
تانک های دشمن به سمت خاکریز حسین پیش می آمدند.
مردان خدا نه اهل گریزند و نه تسلیمِ سازش. حسین این جا دیگر، فرمانده نیست،
مسؤول نیست؛ سربازی ساده و جان بر کف است، در پس خاکریز مقاومت.
تانک با سماجت شروع به پیشروی کرد. یکی از بچه ها که آر پی جی اش را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف گرفت. چهار تانک دیگر به 10 متری حسین رسیده بودند. حسین از جا برخاست و آخرین گلوله را رها کرد. سه تانک باقیمانده، در یک لحظه به سمت حسین آتش گشودند. گلوله ها خاکریز را به پرواز درآوردند. گرد و خاک که فرو نشست، یکی از تانک ها می رفت تا از روی جسد حسین عبور کند.
آری! این گونه شد که هویزه، پایتخت غیرت جهان لقب گرفت و کیست که نداند بر حسین و یارانش چه رفت؟
به هر گوشه که چشم می انداختی، تکه ای از خورشید را می دیدی که پاره پاره بر خاک افتاده بود. و امروز که بر هویزه می گذری، یک تکه از بهشت را افتاده بر زمین می بینی که رازهای بسیار در دل دارد.
و تو ای هویزه! هیچ از یاد مبر که با پاره های تن خمینی(ره) چه کردند.
بگو که مسافر جاده های کربلاییم؛ مسافری که هیچ در راه نمی ماند.
استوار بمان هویزه! بمان تا قصّه «کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا»، با تو تفسیری عاشقانه تر بگیرد.
سلام بر تو ای خاک آسمانی که هفتاد و چند ستاره خونین، بر پهنه آن آرمیده اند!
سلام بر تو و بر آن پرندگان پر و بال شکسته ای که در عروجی سرخ رفتند تا دیگر بار، طلعم آزادی و رهایی، در کام جانت بنشیند.
شهر شب بوهای شیمیایی
محمد کامرانی اقدام
هویزه، ای همیشه زنده در ذهن تاریخ! تو را می شناسم، با انبوه خاطرات سوخته و چشم های به آسمان دوخته ات.
نامت را تمام پونه های پرپر، قاصدک های قطع نخاع شده، میناهای مفقودالاثر و شب بوهای شیمیایی شده می دانند.
پنجره هایت، پلاک های شناسایی توست و خیابان هایت، خاطره ساز کوچه های دل تنگی است. خیابان هایت خاطره ساز است و کوچه هایت ترانه ساز، ای سرزمین زخم های حاصل خیز!
سلام بر تو! که هیچ سیم خارداری نتوانست پرندگان تو را از تو جدا کند، ای شهر میراژ و موشک!
هنوز رد پای کودکان و فرزندان تو، در سه نقطه چین های سرخ رنگ کوچه ها و خیابان ها جاری است و فریادهای پخش شده مردان تو در ذهن گلوله ها و دیوارها، گواه زنده بودن توست.
سلام، ای شهر باغچه های سوخته! ای بزرگ ترین همایش زخم و آتش! دیوارهایت فرو ریختند، امّا محراب های تو در برابر خمپاره ها، خم به ابروان خویش نیاوردند. چه قدر باشکوه هستی! حتی موشک ها نیز در برابر عظمت و شکوه سرشار تو، سر به خاک می بردند و خویش را به خاک می انداختند. زمین گرمت، هنوز بوی گندم زارهای سوخته را می دهد و خاک، حنا بسته خون نوعروسان به خاک افتاده توست و چشم آسمان، منور شده از ستاره های سوخته است. تمام خیابان هایت به لاله ختم می شوند و تمام پنجره هایت بوی حنجره های سوخته را می دهد. سلام بر تو! که هیچ فانتومی نتوانست دیوار صوتی را بر فراز آسمان تو بشکند؛ جز صوت دلنشین و آسمانی قرآن.
دل به دریا می زنم و دست به جیب کلمات می کنم. مهر و انگشتر و تسبیح و واژه های به هم رشته مروارید، در دستانم غوطه می خورد و تسبیح اشک، آذین گردنم می شود. سلام بر تو ای شهر پروانه های سوخته! به تو که یک ذره ترس و هراس، نتوانست از پدافند هوایی پلک های پروانه هایت عبور کند و ایستادی و در روشنایی ها، قامت گرفتی، تا فرزندانت را به آغوش کشی و پنجره، این غربت قاب شده را به سمت بال های یکدست آسمانی بگشایی.
سلام بر تو! که تا خط آخر خمپاره ها رفتی و دختران تو، آن سان در خاک فرو رفتند که تنها گوشه چادرهایشان از خاک بیرون ماند.
شعاع زخم های تو چه قدر بود! که نور را موجی کرده است و چند کهکشان آن طرف تر را محو گرد و غبار خویش کرده است.
سلام بر تو! که سکوت شمّاطه دارت را هیچ ساعتی نفهمید و نگاه منتظرت را هیچ ستاره ای درک نکرد، ای شهر حماسه و روشنی!
علی خیری